نمیدونم این داستان را شنیدهاید یا نه اما بازخوانیش حداقل برای خودم جذاب هست. روزی دانشمندی با همراه شترش مسیری را میرفت، کلی کتاب بار شتر بود و دانشمند به کتابهایی که بار شتر کرده بود افتخار میکرد، کسی از کنار دانشمند رد شد و سئوالی از او پرسید، هر چی میپرسید دانشمند میگفت نمیدونم و به کتابها مراجعه میکرد. تعداد سئوالها زیاد شد و دانشمند هم بیشتر میگفت نمیدونم، در آخر رهگذر به دانشمند میگه علمی که بار شتر باشه به درد همون شتر میخوره.
چند سال پیش، مثلا ده سال پیش فکر میکردم هر چقدر کتاب بیشتری خوانده باشم احتمالا آدم فرهیختهتری خواهم بود و احتمالا آدم موفقتری خواهم شد.
البته هیچ وقت این سئوال را از خود نپرسیدم که فرهیخته بودن به چه کارم میآید یا اصلا فرهیخته باشم که چی بشه. کتاب زیاد میخواندم، از هر موضوعی، از هر نویسندهای، از تاریخ، فلسفه و کتابهای انگیزشی بگیر تا کتابهای کمی تخصصیتر.
کتابخوانی به یک عادت برایم تبدیل شده بود و دیگر به این اهمیت نمیدادم که برای چه کتاب میخوانم! فقط گویی حس خوب فهمیدن و یادگیری بیشتر بود و دیگر هیچ!
چندین سال گذشت و دیدم که ای بابا منی که این همه میفهمم ( البته فکر میکردم که میفهمم الان که به خودم نگاه میکنم میبینم اتفاقا هیچی نمیفهمم و تعریفم از فهم یه مقدار تغییر کرده) وقتی هر کس چیزی میگه انگار برام جدید نیست، اصلا دیگه گفتگو با دیگران برام جذاب نبود همهاش هم بخاطر این بود که توهم دانایی زیاد داشتم.
بعد متوجه شدم که کتابخوانی زیاد بدون درک اینکه برای چه کتاب میخوانم عین خیانت بود به خودم. راستش را بخواهید فقط کتاب میخواندم و آنچه که ازش یاد گرفته بودم را زندگی نمیکردم، مثل داستان دانشمند و شتر.
دنیا به عمل ما پاسخ میده نه چیزی که تو ذهن داریم
شما هزارتا کتاب خونده باش ولی فقط به یک چیز که از کتاب یادگرفتی عمل کن. همون یک چیز زندگی رو متحول میکنه. الان هر کتابی که بخونم و تموم کنم از خودم میپرسم خب من از این کتاب چی فهمیدم؟ چطور میتونم در زندگی ازش استفاده کنم؟ و آیا فهمیدن این چیز کیفیت زندگی من رو بالا میبره یا نه؟
مثلا وقتی کتاب انسان خردمند را خواندم، نگرشم به زندگی خیلی زیاد تغییر کرد. اینطور فهمیدم که من در این دنیا قرار نیست کار بزرگی انجام بدم ، کار بزرگ فقط یک تعریف کلیشهای در ذهن هست و طبیعت با من یا بدون من مسیر خودش رو میره.
من فقط یک گونه از جنس آدمیزاد هستم و همه تلاشم در این دنیا این هست از سایر گونهها قویتر باشم تا ماندگار شوم (حفظ بقا) . یا باید تلاش کنم که با محیط و طبیعت منطبق شوم یا دیر یا زود شاهد انقراض نسل و گونه خودم باشم.
اول احساس نیاز بعد انتخاب کتاب
به نظرم منابعی که در اختیار داریم بسیار محدود است و ما اصلا فرصت نداریم که تمام کتابهای عالم را بخوانیم، بعد حالا شاید یه چیزی از توش بفهمیم.
الان اگر بخواهم کتابی بخوانم دیگر مثل ده سال پیش پراکندهخوانی نمیکنم اول نیاز خودم را شناسایی میکنم، بعد بهترین کتاب آن حوزه را انتخاب میکنم و میخوانم. صد البته بعدش آن چیز که یاد گرفتم را در زندگی واقعی تمرین میکنم و دیگه نمیزارم تو ذهنم کپک بزنه.
تله کتابخوانی زیاد
دو صد گفته چون نیم کردار نیست. کتابخوانی کرم داره، هر چقدر بیشتر بخونی احساس میکنی که بیشتر باید بفهمی پس کتابهای بیشتری میخونی. اونقدر این اتفاق بیشتر و بیشتر میشه چشم باز میکنی که فرصت زندگی و عمل رو از دست دادیم.
حداقل من دیگر اینجور شدهام که کتاب کمتر میخوانم و بیشتر عمل میکنم، اتفاقا اونقدر که زندگی واقعی به آدم درس میده کتاب نمیده.
یاد روزگاری افتادم که برنامهنویسی انجام میدادیم ولی برنامهنویسی بلد نبودیم و سرمون همش تو کتابهای مرجع تخصصی بود.
ما صرفا مطالعه میکردم، نه خیلی خوب و نه حتی موثر.
کلا روزگار بیخودی بود، اگه به ده سال پیش برگردم عمرا رشته نرم افزار رو انتخاب نمیکنم
با سلام
واقعا بنده هم سالها این طور بودم.از تمام کتاب ها یک مورد رو خونده بودم و برای خوندنشون ذوق داشتم.اما چشم باز کردم و دیدم که من یک حجم عظیمی از داده رو جمع کردم که عملا از هیچ کدومشون نمیتونم استفاده ی عملی بکنم.
به همین علت رویه رو عوض کردم و به تناسب شرایط کاری که داشتم و ان چیزی که نیاز داشتم کتاب خوندم تا اینکه خیلی اوضاع فرق کرد.بسیار بسیار موافقم با متنتون.
منم کاملاً موافقم با نظرتون. پست کوتاهی هم در لینکدین نوشته بودم در این رابطه.
https://www.linkedin.com/posts/hamid-reza-mazandarani_agpaetaepaesagvaezaepahyahy-aepaeuaepaeuaepaezabraepaefaesaepaehaepaes-activity-6654855350979706880-tU1y